سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همای گلشن

عشق  یعنی استخوان و  یک پلاک

عشق یعنی سینه های چاک چاک

فکر مى کنم سال 73 بود یا 74 که عصر عاشورا بود و دل ها محزون از یاد ابا عبدالله الحسین (علیه السلام). خاطرات مقتل و گودال قتلگه، پیکر بى سر و... بچه ها در میدان مین فکه، منطقه والفجر یک مشغول جستجو بودند. مدتى میدان مین را بالا و پایین رفته بودیم ولى از شهید هیچ خبرى نبود. خیلى گرفته و پکر بودیم.

 همین جور که تنها داشتم قدم مى زدم، به شهدا التماس مى کردم که خودى نشان بدهند. قدم زنان تا زیر ارتفاع 112 رفتم. ناگهان میان خاک ها و علف هاى اطراف، چشمم افتاد به شیئى سرخ رنگ که خیلى به چشم مى زد. خوب که توجه کردم، دیدم یک انگشتر است. جلوتر رفتم که آن را بردارم. در کمال تعجب دیدم یک بند انگشت استخوانى داخل حلقه انگشتر قرار دارد. صحنه عجیب و زیبایى بود. بلا درنگ مشغول کندن اطراف آنجا شدم تا بقیه پیکر شهید را در آورم.
بچه ها را صدا زدم و آمدند. على آقا محمودوند و بقیه آمدند. آنجا یک استخوان لگن و یک کلاه خود آهنى و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلى عجیب بود. در ایام محرم، نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه دیدنى بود. هر کدام از بچه ها که مى آمدند با دیدن این صحنه، خوا نا خواه بر زمین مى نشستند و بغضشان مى ترکید و مى زدند زیر گریه. بچه ها شروع کردند به ذکر مصیبت خواندن. همه در ذهن خود موضوع را پیوند دادند به روز عاشورا و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین(علیه السلام).

 مرتضى شادکام



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  شنبه 88/10/26ساعت  7:40 عصر  توسط الال 
      نظرات دیگران()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    ستاره ها می آیند تا ما راه را گم نکنیم!!!
    سالهای سال تنها زیر خاک
    نباشد از شهیدان دور گردیم ..... به ذلت رهسپار گور گردیم
    دیگر این خانه مرا تنگ بود ..... زندگی بی شهدا ننگ بود
    تو چه میدانی چه میدانی چه می ...... چون از این دریا نبردی شبنمی